پس از تاتی تاتی های بسیار
رها کرده ام دستم را،
انگار که برای اولین بار
در غربتی قریب و مأنوس.
دیدگانم را پس میازار.
این چشم های بسته
مردمکانی دارند
با یک عالم آرزو
و زندگی ای که
از دستان کسی نروییده است!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر