برای مامان مهربانم دستان مادر
هیچ
به یاد نمی آورم
کِی خدا را شناختم،
کِی خدا به اندازۀ تمام دنیا برایم بزرگ شد،
و کِی از اندازۀ تخیل من مهربانتر شد؛
اما یادم می آید
از وقتی بچه بودم و شناختمش زن بود
با چادری سفید و مشکی
که تمام دنیا را بغل می کرد
و یادم می آید
از روزی که بهشت خدا را تصور کردم
همیشه قسمتی از آن کم بود،
گم شده بود.
سالها دنبالش گشتم
دنبال آن قسمت
و حالا
امشب
پیدایش کردم.
آن قسمت
همیشه در دستان تو بود
وقتی نوازشم می کردی.
و من خدا را از روزی یافتم
که تو با دستانت در آغوشم گرفتی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر